دیروز دوباره اومده بود پیشم قرار بود حالا حالاها نیاد خیلی بد حرف زدیم اخرین بار .

بهم گفت معلوم هست داری چکار میکنی،؟؟؟ گفتم ن بخدا خودمم نمیدونم و بعد شرو کرد ب دعوا کردنم مثل همیشه . اینبار ساکت موندم و فرصت شد براش ک بیشتر بگه و بگه و بگه . میگفت اینکارا چیه چرا داری هر حرفی رو میزنی و هر کاری میکنی . میگفت تا تابستون صبر کن تحمل کن خوب بخون بعد میای پیش خودم !، با خودش چی فکر کرده واقعا اینکه من دوست دارم پیش اون باشم؟؟؟؟ و همینو بهش گفتم . منم گفتم و گفتم و گفتم و اون ماتش برده بود از حرفام  همینجور نگام میکرد حرف میزدم و با هر کلمه ی قطره اشک از چشمام میومد . نگاش کردم اولین بار بود میدیدم ک اینجوری ماتش برده هر بار ک رک همه ی حرفامو بهش میزدم کلافه میشد و دعوام میکرد و میگف ک انقد سر ب هوا نباش یهو بغلم کرد گفت تو کی انقدر بزرگ شدی دیوونه و من اینبار شرو کردم و با صدای بلند گریه میکردم  

دوست دارم اکثر اوقات ارومم میکنه ولی خب خیلی وقتا هم عصبیم میکنه .

اینبار کمی ارومم کرد . بهم هشدار داد  و در اصل تهدید کرد ک امسال سال خیلی سنگینیه برات باید خیلی مراقب باشی واگر ن دفه دیگ بفهمم ک پیش هرکسی هر حرفی رو زدی من میدونم و تو . راستش یکم ازش میترسم .

گفت بعد کنکورت میری خوش بگذرونی ولی وای ب حالت اگه بی احتیاطی کنی و بعد اون هم برای انتخابات حق بیرون رفتن نداری اصا میام دنبالت با من میای تهران یجورایی اونم از من و کارام میترسه . فهمیدم خیلیا براش خبر میبرن متاسفانه و این اوج بدبختیه منه  

فقط دوست دارم الان مدتی برم جنوب کشور و با تمام گرمایی ک اونجا هست .

دلم میخواد مدتی اونجا زندگی کنم برم لب دریاش . احساس میکنم الان اونجا برام امن ترین مکانیه ک میتونه باشه

اون حرفارو ک زد و تموم شد با اینکه ترسیده بودم ولی گفتم من هر کاری دلم بخواد میکنم هر حرفی هم دلم بخواد میزنم و اومدم از ماشین بیام پایین ک یادم افتاد و بهش گفتم ک برای بار اخر میگم دیگه هیچ وقت حق نداری بیای جایی ک با دوستامم . هیچووووقت نزار اوضاع از اینی ک هست بدتر بشه .

چشماشو ریز ‌کرد و بعد اخم کرد ی جورایی فهمیدم ک صدامو بردم بالا و باید لال شم گفت پیاده نشم کارم داره و حرکت کرد و ی لحظه قلبم اومد تو دهنم ک نکنه بره تهران با ترس گفتم‌کجا میری گفت یجا ک بتونم کلتو بکنم و بعد خندید نمیفهممش اصا بعد منو برد یجا ک پر از گل های مختلف بود شوکه شدم اولین بار بود چنین جایی رو میدیدم . گفت ی بار میگم برای همیشه فاطمه تو این مدت ذهنتو درگیر هیچ‌چیزی نکن فهمیدی؟ و من هیچی نگفتم و بعد گفتم بابا مامانم میدونن اومدی امروز؟؟؟ گفت ن هیچکس نمیدونه تو هم نگو . گفت امروز قرار مهم داره باید بره و بعدش برای مدتی میخواد بره خارج از کشور . و منم ک همچنان این ادم برام پره از مبهم و من نمیفهممش واقعا نمیفهممش . دوباره تهتدید کرد ک میره ولی حواسش بهم هست. ینی چی؟؟؟؟ مثلا بپا میخواد بزاره؟؟؟ عوضییییییییی میترسم ازش .  اونم از من 

من از ابهتش اون از رفتارای ناگهانی من

نمیدونم قراره چی بشه و تا کی باید تحملش کنم واقعا از این میترسم ک تا اخر عمر بیخ گوشم باشه و این یعنی واااااای خدا نکنه . خودش میگه تنها کسی هستم ک نمیتونه کنترلم کنه و هر بار من تو دلم میگم خب ب درک .داشتیم برمیگشتیم  دستمو گرفت گفت فاطمه ازت خواهش میکنم اینقدر دوری نکن . اینقدر نریز تو خودت . اینقدر دیوونه نباش باشه؟؟؟ قول میدی ک خوب باشی . نگاش کردم قول چی میخواست از من ؟؟؟ خوب باشم!!!! ینی میشه!!! 

تنها کار ک کردم دستمو اروم از دستش کشیدم بیرون و حرف نزدم و یهو گفت امروز اروم بودی زیاد وحشی بازی در نیاوردی و منم گفتم تو امروز ب اندازه کافی دراوردی و یهو از دهنم پرید و اونم خندید و یدونه زد تو پیشونیم . گفت کم نیاری ی وقت!!

و ب نصیحت هاش ادامه داد و من همه رو از این گوش میگیرم و از اون یکی در میکنم . گفتم ک سره خیابون نگهم داشت .

اومدم خونه مامانم گفت یکم دیر کردی ن؟؟؟ 

اخه کلا امار رفت و امدم رو نداره زیاد بهم اعتمادداره و میدونه هیچ جا بدون اجازش نمیرم و من مجبور شدم دروغ بگم و گفتم با بچه ها حرف زدیم بعد راه افتادیم و کلی ب خاطر اون دروغ ناراحت شدم و اومدم و باز گریه دارم کلافه میشه این چ اوضاعیه واقعا هر چی هست نمیتونم تحملش کنم نمیتونم .

دو ماه دیگه هجده ام تموم میشه میرم تو نوزده و حالم خیلی بده ی ترسی دارم ی جوریه انگار ک یجا وایستادم چشمامو بستم و وقتی باز کردم یهو چند سال پرتابم کردن جلو خیلی یجوریه . نمیدونم یکم وحشتناکه باورم نمیشه ک انقدی شده باشم . باورم نمیشه واقعا:| امسال همه چیش یجوریه نمیتونم تحمل کنم واقعاااااااااااا باید ب کی بگم ک یکم ارومم کنه واقعا !

سه روز پیش بود قلم نوری رو دراوردم بعد از مدتها . نمیدونم ک چند وقته بهش دست نزدم . گذاشتم برام خوند . میخوند اون ص هایی ک حفظ بودم چشامو بستم اروم اروم شرو کردم باهاش خوندم ارامش گرفتم کلی ذوق کردم وقتی دیدم بعد چند سال با اینکه سراغش نرفتم ولی تک تک ایه هاشو حفظم . هنوز ص ها یادمه هنوز میدونم ک این ایه ک داره میخونه بالای ص است یا پایینش هنوز وقتی میشنوم تمام ترجمه اش میاد تو ذهنم . 

چه قدر لذت بخش بود برام . ی چیزی رو فهمیدم ک تو این روزای سخت برام شاید هیچ چیز ارام بخش تر از قران نباشه . اینبار اوردمش دم دستم . گاهی گوش میکنمش .

خدایا خودت کمکم کن



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ارزش غذایی خواص و فواید و کالری و طبع و ویتامین ها Sarah Gerald فروشگاه اینترنتی فرش ماشینی دانستنی های پزشکی و سلامت sporthack2018 انتهای کوچه ی بی انتها... CINEMA CRITICS CLUB Andre Greg